خبرگزاری حوزه | عبدالحسین رو بردم تا براش کفش بخرم. سریع یه کفش معمولی و ارزون رو انتخاب کرد؛ خریدیم و برگشتیم.
اولین روز مدرسه، کفشهای نو رو پوشید و راهی شد سمت مدرسه.
دیگه ندیدمش، تا اینکه شب، وقتی وارد خونه شدم، یه کفش پاره نظرم رو به خودش جلب کرد.
رفتم و ازش پرسیدم: «حسینجان! کفشات؟!» دستپاچه شد و به مِنومِن افتاد...
بعد از چند دقیقه گفت: «یه بنده خدایی کفش لازم داشت و نمیتونست بخره، برا همین کفشمو بهش دادم!»
اینو گفت و بعد از چند دقیقه، یهو نگران ازم پرسید: «بابا ناراحت شدی؟»
گفتم: «نه پسرم! نگران کار خودمم... نگرانِ اینکه شما دارید از ما سبقت میگیرید.»
منبع: کتاب گزارش یک مرد، خاطره ای از زندگی سردار شهید عبدالحسین ناجیان، صفحه ۱۳










نظر شما